من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
صدای پای غریبی در این خیابان هاست و آب چرک و کثیفی درون باران هاست نه مرگ خاتمه می دهد به این طاعون نه هیچ چشم امیدی به کار درمان هاست هزار قلب شکسته که جان خود را باخت به زهرِ کفر و ریایی که جای ایمان هاست و شهر خاطره می خوانَد از هزاران شب چه کذب های بزرگی در این هزاران هاست و هیچ کس به خودش برنگشت از رفتن هوای بی خبری را هوای طوفان هاست همین که خورشید در غروب خشکیده است نشان شبزدگی ِ قلوب انسان هاست و بی دلان نشستند و باز هم گفتند علاج، زهر هلاهل درونِ فنجان هاست . . نشسته اند در سکوت تار غروب چه سرگذشت غریبی در این خیابان هاست...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: سپاس
سبزه زاریست پـر از یاد خــدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خــدا هست
دگـر
غصه
چرا؟
به به!
سلااااااااام
ایشالله که من نباشم که دل گرفتگیتو ببینم!
اومدم دل باز کنی
بسی مشعوف گشتم خانووووم ...
چه دختری، چه وبلاگی
چه شعرایی ...
پاسخ:به به !! سرافراز کردین !! بابت شعر اول نظرت هم کلی ممنون، چسبید...
ثنکیوتون باشه ;)